Monday 4 April 2011

من با صدای بلند فریاد میزنم که ، آن دوران طلایی نبود !

کوچکتر که بودم معلمی داشتیم به اسم رٻيعى . علوم تجربی درس میداد ، نمیدونم الان زندست یا نه . یادش بخیر روزی سر کلاس درسی بود درباره شناخت سنگها . سنگهای متفاوتی رو از آزمایشگاه مدرسه با خودش آورده بود و یکی یکی نشون میداد ، ماهم با هیجان دور میزش حلقه زده بودیم و اون برامون توضیح میداد که مثلا این سنگ اسمش گرانیت ، یا مثلا این یکی مرمر . خلاصه یکی یکی اسم سنگها رو میگفت و دربارشون توضیح میداد ، تا اینکه به سنگی رسید که لااقل من تا اون روز ندیده بودم . آقای ربيعى به ما رو کرد و گفت : کسی میتونه اسم این سنگ رو بگه ؟ یکی از بچه ها گفت آقا اجازه من فکر کنم این سنگ طلاست . معلم گفت از کجا فهمیدی ؟ شاگرد جواب داد : آقا اجازه از اونجا که روش رگه های طلا داره ، من از بابام در باره سنگ طلا یک چیزایی شنیدم . معلم گفت :  درسته عزیزم این سنگ طلاست ، اما نه اون طلایی که تو فکر میکنی ، به این میگن سنگ ( پیریت ) یا به اسم عاميانهبهش میگن ( طلای ابلهان ) ! و بعد ادامه داد که این سنگ معمولا در کنار معدنهای طلا یافت میشه و بقدری به سنگ طلا شبیه که حتی معدن چی ها هم گاهی اون رو اشتباه میگیرن .
خلاصه از طلای ابلهان که بگذریم ، به دوران طلایی میرسیم که حداقل برای من ناآشنا نبود . این روزها هم صد البته که در جوامع مجازی یا حقیقی بحثی است بسیار داغ . اما به قول مش قاسم دروغ چرا ؟ تا قبر آه آه آه . من که از آن دوران طلایی چیزهایی که بیاد دارم ، یکی دعای سر صبح مدرسه بود . البته دعا که چه عرض کنم ، نفرینی بود با این مضمون که هر روز صبح به جان خودمون میکردیم ( خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما ، از عمر من بکاه و برعمراو بیفزا ! ) . جنسهای کپنی که بخاطرش مجبور بودیم بعضى وقتها ساعتها تو گرما و سرما ، کنار درب تعاونی ها صف بکشیم ، برای یک کله قند ، یه حلب روغن ، یه کیسه برنج . البته این همون پول نفتی بود که به بابام قول داده بودن بیارن سر سفرش ! . صدای آژیر قرمز و سفیدی بود که هر شب از تلویزیون پخش میشد و زیرزمینی که به رفت و آمد شبانه ما عادت کرده بود . صدای پسر جوون سر کوچمون که واسه پدر بزرگ پیرش تیتر اول روزنامه  رو میخوند ، آقا خمینی گفته تموم کافرها و منافقهای تو زندونا رو اعدام کنند . بنیاد شهید شهرمون که هر هفته از جلو درش تعدادی شهید بی نام و با نام رو تشيىع میکردند و سیاهی لشگری از بچه های مدرسه ای که اصلان نمیدونستند واسه چی اومدن و واسه کی دارن لا اله الا الله میگن . یا معلمی که جاسوسی رو از همون بچگی سر کلاس بهمون آموزش میداد و میپرسید ، پدر و مادرت تو خونه نماز میخونن یا نه ! . خلاصه آش کشک خاله جون رو ۸ سالی به خورد ما دادن و ماهم خوردیم ، بچه بودیم ، نمیفهمیدیم . اما امروز چی ؟ امروز اگر آن دوران را طلایی بنامم ، در ابله بودنم شکی نیست ، و اگر بگم  ابله نیستم ، متهم به فرافکنی و تفرقه میشم . اما من تصمیم خودم رو گرفتم ، با صدای بلند فریاد میزنم که آن دوران نه تنها طلایی نبود ، بلکه نفرت انگیز ترین دورانی بود که کودکی و نوجوانی من را نابود کرد .

No comments:

Post a Comment